۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۵۰
انگشتامو گرفتم جلومُ شروع کردم به شمردن... گفتم بیستُ یک، انگشت کوچیکه رو تا کردم؛ گفتم بیستُ دو، انگشت حلقه رو تا کردم؛ گفتم بیستُ سه انگشت میانیُ تا کردم؛ همینجور شمردم... فقط هشت روز گذشته بود... و هنوز حداقل یک ماهُ یک روز دیگه مونده... خیلی زیاده.. خیلی... خیلی...
گفتم بیستُ یکم... آخ از بیستُ یک فروردین... عاشقتم بیستُ یک فروردین.... عاشقتم...
... و من میتوانم ساعت ها پشت این پنجره بنشینمُ زل بزنم به این آبیِ بیکرانِ زیبا...
بوی خوشِ مهربانی :)