بعضی لبخندها به ظاهر کمرنگ اند، انحنای کوچکی کنج لبت... اما آنقدر عمیق اند که تا مغزِ جانت نفوذ میکنندُ قلبت را گرم. اینطور لبخند زدن ها کار ساده ای نیست، باید دوست مهربانی داشته باشی که انسانیت دغدغهَ ش باشدُ با پیام کوچکی همدرد درد بزرگت شود....
+ سپاسگزارم؛ به قدرِ مهربانیِ نهفته در جانِ کلماتتان.
وقتی آقایانِ جان، بدون هماهنگی برای فراهم آوردن و اندیشیدن تمهیدات و تدابیر لازم، به فکر آسایش ما می افتندُ زیر گردُ خاک دفنمان میکنند....!
دو بامداد... وقتی شدیدا خواب داشتمُ مقاومت میکردم! نمیدونم چرا اینقدر در برابر زود خوابیدن اخیرا مقاوت میکنم!! :((
سریال فرندز، یارِ غارِ قدیمی... ( عجب جمله ای هم عکس انداختم! )
شاید هر کدام از ما آدم ها حرفِ خیلی نگفته ای داشته باشیم توی سینه هایمان. یک حرفِ خیلی خیلی نگفته که بعضی وقت ها آنقدر بزرگ میشودُ میچسبد بیخ گلویت که نفس کشیدن هم برایت سخت میشود. از آن حرف های خیلی نگفته که وقتی به یاد میآوریَ ش زانوهای دلت سست میشود، میلرزد، میریزد...
و ایکاش کسی بود که ناگفته های دلت را ناگفته میفهمید....